کودکی تنها به نام جان بنت در شب کریسمس از خدا میخواهد که عروسک خرسی بزرگش را که تد نام دارد زنده کند تا دوست او شود. دعای او پذیرفته شده و فردا صبح عروسکش زنده میشود. سالها میگذرد و تد با او بزرگ میشود و با هم زندگی میکنند. جان که دیگر بزرگ شده و قصد ازدواج دارد وجود تد مانع ازدواج او میشود…