مارگو و تایلر، به جزیرهای دورافتاده سفر میکنند تا در یک رستوران منحصر به فرد غذا بخورند، جایی که سرآشپز اسلوویک یک منوی مجلل را با شگفتیهای تکاندهنده آماده کردهاست…
بعد بار دوم دیدن این فیلم، باز هم به دلم نِشست(هرچند منکر اون حس سردرگمی که آخرش داشتم نمیشم)، اما موضوع خیلی جالبتر نظرات متفاوتی بود که دوستان نوشتن. به قدری متفاوت که موقع خوندنش حس نمیکردی همه اینا درباره یه فیلمه. اما درباره اینکه این موضوع نقطه قوت کار بود یا نقطه ضعفش مطمئن نیستم.
فیلم جالبی بود
سرآشپز یه عده مجیزگو رو دور خودش جمع کرده بود و اتفاقا به همون ها هم رحم نکرد
مارگو کسی بود که از همون اول متوجه شد اوضاع عادی نیست، به حس خودش اعتماد داشت و بدون ترس نظرش رو میگفت در مقابل هم تایلر یک پیرو متعصب بود که حتی وقتی سرآشپز جلوش آدم کشت به دنبال دلیل برای توجیه بود و کورکورانه پیروی میکرد چیزی که ماها خیلی میبینیم این روزا :/
فیلم واقعا شاهکار بود دلیل نظرات منفی هست به خاطر اینکه ادم ساده هستید فهم درکی ندارید! مفهوم فیلم میخواست بگه فقط خودت باش حقیقت هارو بگو دروغگو نباش اگه حقیقت بگی همیشه خوبی می بینی و در اخر افکار جامعه درست میشه اگه دروغ بگی یا بدی کنی تاثیر بد و منفی به عوامل بیرون مثل بچه فامیل دوستان و زنجیره تشکیل میشه افکار جامعه خراب و پوسیده میشه. دقیقا فیلم داشت جامعه ایران نشون میداد دهه 40 - 50 - 60 - 70 افکار پوسیده و خرابی دارند به جامعه ایران اسیب زدند دهه 80 و 90 واسه اصلاح جامعه اومدند.
خواستم نطرمو بگذارم دیدم چقدر کامل توضیح دادی. مرسی ازت
معمولا اینجور فیلم ها برای کسایی که دنبال سرگرمی و گذروندن وقت هستن زیاد جذاب نیست و مسلما درکی هم ازش ندارن چون یا یک ذهنیت دیگه ای تماشاش میکنن.
تنها جاییش که احساس کردم فیلم حرفی برای گفتن داره اونجا بود که سرآشپز گفت اگر میخواستین نجات پیدا کنین خیلی بیشتر میتونستین تلاش کنین
تو کاراکتر ها تایلر توجهم رو جلب کرد. مثالی از یه طرفدار یا پیرو بود که به جز به به و چه چه کاری نمیکرد، طرف رسما میگفت همه میمیرن ولی اون همچنان سعی در توجیه رفتار سرآشپز داشت و با کوچکترین توجه نشون دادن اون ذوق میکرد.
از اندینگ داستان دو برداشت داشتم: اولی اینکه مارگو با سفارش دادن چیزبرگر تونست اون انگیزه و حال خوب قدیمی سرآشپز رو بیدار کنه به خاطر همین زنده موند
دومی اینکه تنها نفری بود که با شجاعت حرفش رو زد و تو صورت سرآشپز وظیفه اش رو یادآوری کرد و گفت سیر نشده
سرآشپز یه عده مجیزگو رو دور خودش جمع کرده بود و اتفاقا به همون ها هم رحم نکرد
مارگو کسی بود که از همون اول متوجه شد اوضاع عادی نیست، به حس خودش اعتماد داشت و بدون ترس نظرش رو میگفت در مقابل هم تایلر یک پیرو متعصب بود که حتی وقتی سرآشپز جلوش آدم کشت به دنبال دلیل برای توجیه بود و کورکورانه پیروی میکرد چیزی که ماها خیلی میبینیم این روزا :/
معمولا اینجور فیلم ها برای کسایی که دنبال سرگرمی و گذروندن وقت هستن زیاد جذاب نیست و مسلما درکی هم ازش ندارن چون یا یک ذهنیت دیگه ای تماشاش میکنن.
تو کاراکتر ها تایلر توجهم رو جلب کرد. مثالی از یه طرفدار یا پیرو بود که به جز به به و چه چه کاری نمیکرد، طرف رسما میگفت همه میمیرن ولی اون همچنان سعی در توجیه رفتار سرآشپز داشت و با کوچکترین توجه نشون دادن اون ذوق میکرد.
از اندینگ داستان دو برداشت داشتم: اولی اینکه مارگو با سفارش دادن چیزبرگر تونست اون انگیزه و حال خوب قدیمی سرآشپز رو بیدار کنه به خاطر همین زنده موند
دومی اینکه تنها نفری بود که با شجاعت حرفش رو زد و تو صورت سرآشپز وظیفه اش رو یادآوری کرد و گفت سیر نشده